the end of time after him part 24
ناتاشا : این نقشه مردمو نجات میده
لوکاس : انگار روی یه صخره سنگی خیلی بزرگه
ساشا : بیاید بریم
پنی : چرا اصلا باید کتاب باعث بشه همه بمیرن بعد پادزهرشو بهمون بده
توماس : شاید مثل فیلمای علمی تخیلی باشه
پنی : فیلم های علمی تخیلی اسمشون روشونه بفهم تخیلی ان
فلیکس : پنی دعوا نکن
پنی ویو : نزدیک یک ماه بود که من از فلیکس خوشم میشود اما هر بار که نز یکم می شد یا نگاهم میکرد کلی خجالت میکشیدم و میترسیدم فلیکس واقعا زیبا بود
اما نمی دونستم چجوری احساسمو بهش بیان کنم ولی امروز دیگه تصمیم خودمو گرفتم
پنی : فلیکس
فلیکس: بله چیزی شده
پنی: خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
فلیکس : خب بگو
پنی : خب راستش من ....
من ...
میدونی ....
امممم ....
ناتاشا : پنی یه دقیقه بیا اینجا
فلیکس بازو های پنی رو محکم گرفت گفت
فلیکس: چی میخوای بگی
پنی : من ....من
ناتاشا : پنی بیا دیگه
پنی : من باید برم
فلیکس : اینقدر آدم ترسویی نباش بگو
پنی ( با داد ) : من دوست دارم !
پاتریشیا : اووووو
لوکاس : پنی از تو بعیدههه
ساشا : پنیییی واقعا دوستش داری !
پنی : آره دوستش دارم
فلیکس : پس برای من شو
پنی : فلیکس پشت سرت ...
پنی ویو : پشت سر فلیکس یه زامبی بود
سریع فلیکس رو هل دادم و چاقو اون زامبی رفت توی شکمم و بیهوش شدم
ناتاشا ویو : با دیدن اون صحنه دیگه نمیدونستم چه اتفاقی میفته فقط به زامبی حمله کردم و تمامی خون بدنشون بیرون کشیدم اما خیلی دیر شده یود چون پنی چاقو خورده بود و افتاده بود کف زمین توی همون حین ۷ تا زامبی دیگه بهمون حمله کردن اوضاع پیچیده شده بود هرکسی داشت با وسیله قدرتش از خودش دفاع میکرد اما پنی روی زمین افتاده بود و بیهوش شده بود و خون زیادی ازش میرفت فلیکس هم سعی میکرد ازش محافظت کنه هم زخمشو ببنده اشلی خودشو به پنی رسوند و دست هاشو روی شکمش قرار داد تا دوباره خوب بشه اما ۲ تا زامبی اونجا بودن که فلیکس با یه ضربه هر دوشون کشت اوضاع خیلی پیچیده بود از اون طرف هم نمیدونستم لوکاس کجاست ....
لوکاس : انگار روی یه صخره سنگی خیلی بزرگه
ساشا : بیاید بریم
پنی : چرا اصلا باید کتاب باعث بشه همه بمیرن بعد پادزهرشو بهمون بده
توماس : شاید مثل فیلمای علمی تخیلی باشه
پنی : فیلم های علمی تخیلی اسمشون روشونه بفهم تخیلی ان
فلیکس : پنی دعوا نکن
پنی ویو : نزدیک یک ماه بود که من از فلیکس خوشم میشود اما هر بار که نز یکم می شد یا نگاهم میکرد کلی خجالت میکشیدم و میترسیدم فلیکس واقعا زیبا بود
اما نمی دونستم چجوری احساسمو بهش بیان کنم ولی امروز دیگه تصمیم خودمو گرفتم
پنی : فلیکس
فلیکس: بله چیزی شده
پنی: خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
فلیکس : خب بگو
پنی : خب راستش من ....
من ...
میدونی ....
امممم ....
ناتاشا : پنی یه دقیقه بیا اینجا
فلیکس بازو های پنی رو محکم گرفت گفت
فلیکس: چی میخوای بگی
پنی : من ....من
ناتاشا : پنی بیا دیگه
پنی : من باید برم
فلیکس : اینقدر آدم ترسویی نباش بگو
پنی ( با داد ) : من دوست دارم !
پاتریشیا : اووووو
لوکاس : پنی از تو بعیدههه
ساشا : پنیییی واقعا دوستش داری !
پنی : آره دوستش دارم
فلیکس : پس برای من شو
پنی : فلیکس پشت سرت ...
پنی ویو : پشت سر فلیکس یه زامبی بود
سریع فلیکس رو هل دادم و چاقو اون زامبی رفت توی شکمم و بیهوش شدم
ناتاشا ویو : با دیدن اون صحنه دیگه نمیدونستم چه اتفاقی میفته فقط به زامبی حمله کردم و تمامی خون بدنشون بیرون کشیدم اما خیلی دیر شده یود چون پنی چاقو خورده بود و افتاده بود کف زمین توی همون حین ۷ تا زامبی دیگه بهمون حمله کردن اوضاع پیچیده شده بود هرکسی داشت با وسیله قدرتش از خودش دفاع میکرد اما پنی روی زمین افتاده بود و بیهوش شده بود و خون زیادی ازش میرفت فلیکس هم سعی میکرد ازش محافظت کنه هم زخمشو ببنده اشلی خودشو به پنی رسوند و دست هاشو روی شکمش قرار داد تا دوباره خوب بشه اما ۲ تا زامبی اونجا بودن که فلیکس با یه ضربه هر دوشون کشت اوضاع خیلی پیچیده بود از اون طرف هم نمیدونستم لوکاس کجاست ....
- ۳.۶k
- ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط